صفحه اصلی | صفحه منو

حزب‌الله «برند پوش» در «کافه تیتر» جعلی

در روزهای گذشته، رسانه‌های محافظه‌کار با آب و تاب از افتتاح کافه‌ای به نام «تیتر» خبر داده‌اند که «با حضور تعدادی از اهالی رسانه و خبر» آغاز به کار کرده است.


آن طور که در این خبرها آمده «این مجموعه فرهنگی - خدماتی قرار است با در اختیار گذشتن امکانات جانبی مربوط به مسائل خبری، مکانی آرامی را برای خبرنگاران بوجود آورد تا اهالی رسانه بتوانند در یک پاتوق ویژه به تبادل اطلاعات و مسائل تخصصی خبر عاری از هرگونه مسائل حاشیه‌ای بپردازند.»


حالا بماند که کدام «اهالی رسانه و خبر» در افتتاح این مکان حضور داشته‌اند و چه «امکانات جانبی» قرار است در اختیار «خبرنگاران» برای «تبادل اطلاعات و مسائل تخصصی» قرار گیرد، آن هم وقتی روزنامه‌ها و رسانه‌های مستقل در ایران اجازه فعالیت ندارند و خبرنگاران بسیاری یا در زندان‌ها هستند، یا به ناچار از کشور گریخته‌اند، یا شغلشان را تغییر داده‌اند و یا به سختی و با قبول خطرات بسیار کماکان به کار خبرنگاری در داخل ایران مشغولند.


مدتی بعد از راه‌اندازی کافه تیتر در اسفند ۱۳۸۴ از آنجا که جمهوری اسلامی نمی‌تواند هیچ نوع فعالیت مستقل و غیروابسته را تحمل کند، علاوه بر فشارهایی که سرانجام منتهی به تعطیلی کافه شد، کافه‌ خانه کتاب را در نزدیکی ما (صد متری) راه انداخت تا با ارائه «امکانات و تسهیلاتی» افراد را به آنجا بکشاند و کافه تیتر در حاشیه قرار بگیرد. اما با همه امکاناتی که داشت موفق نشد گوی سبقت را از کافه تیتر ۲۹ متری، که یک کولر و بخاری و حتی تهویه درست و حسابی هم نداشت برباید.


از همان روز راه‌اندازی کافه خانه کتاب، مشخص بود که ایده راه‌اندازی یک پاتوق فرهنگی آن‌چنان جذاب است که حتی ارشاد را هم به وسوسه انداخته است.


به هر حال ما به خاطر طول عمر کوتاه کافه و فشارهایی که بود نتوانستیم به لحاظ حقوقی امتیاز کافه تیتر را ثبت کنیم و اگر چه امتیاز معنوی آن متعلق به ماست، اما نمی‌توانیم از افرادی که در ایران دست به این اقدام زده‌اند شکایت کنیم و حتی اگر هم می‌توانستیم فکر نمی‌کنیم راه به جایی می‌برد.


افتتاح مکان یادشده در ایران، هر چند دزدی آشکار یک ایده و برند است و محافظه‌کارانی که ادعای پایبندی به اصول مذهبی و اخلاقی را هم دارند، به عنوان یک عمل غیراخلاقی نباید دست به چنین اقدامی می‌زدند، اما چندان هم بد نیست.

افتتاح این محل نه تنها تائیدکننده موفقیت فعالیت‌های کافه تیتر اصلی از سوی تعطیل‌کنندگان آن است بلکه نشان می‌دهد نسل جدید محافظه‌کاران هم متاثر از همان ایده‌ها است.


نسل جدید محافظه‌کاران که ساعت‌های زیادی را پای کامپیوتر می‌گذراند، حالا با هر هدفی که باشد، کم کم مجبور است از ایده‌هایی که متعلق به دنیای جدید است استفاده کند، یا دست‌کم تحت تاثیر این ایده‌ها قرار می‌گیرد. استفاده از کافه به جای قهوه‌خانه که مکانی مدرن‌تر است و تنها متعلق به مردان نیست را باید به فال نیک گرفت، حتی اگر بر مبنای غصب صورت گرفته باشد.


جمهوری اسلامی که در وارونه‌سازی و مصادره به مطلوب کردن، ید طولایی دارد، آرام آرام و بدون این که بفهمد از درون از طریق همین اقدامات، به خودش ضربه می‌زند.


این روزها وقتی در توئیتر و فرند فید، نوت‌های نسل جدید «حزب‌الله» را می‌خوانید، می‌بینید که حتی در مکه هم دنبال فروشگاه «منگو» هستند، عاشق استفاده از برندهای معروفند، آیفون‌ها و آی‌پدهایشان را به رخ هم می‌کشند، آرزو می‌کنند روزی در خیابان شانزه لیزه قدم بزنند و در کافه‌های زیبای پاریس قهوه بنوشند و از همه جالب‌تر این‌که روابط دختر و پسرهای «حزب‌اللهی» در فضای مجازی آنچنان گسترده و باز است که اگر چند اصطلاح مذهبی را از میان جملاتشان حذف کنید، باورتان نمی‌شود که چه افرادی و با چه تفکری این جملات را با یکدیگر رد و بدل می‌کنند.


به هر حال ما راه‌اندازی «کافه تیتر» جعلی را هم به فال نیک می‌گیریم و امیدواریم دست‌کم برای افرادی که در آنجا حضور می‌یابند، «مکانی آرام» فراهم شود و شاهد اثرات این نوع فضاها در عرصه‌های دیگر باشیم.

با خومان و جهان روراست باشیم

این که باید برای پیشبرد جنبش سبز روی کمک بین‌المللی حساب کرد یا نه، چند وقتی است در شبکه‌های اجتماعی و محافل کوچک‌تر مطرح است. عده‌ای به محض این که این سئوال مطرح می‌شود می‌گویند نه ما هیچ کمکی نمی‌خواهیم و خودمان بلدیم «جنبشمان» را چگونه به سرانجام برسانیم. برای حسن ختام هم این جمله را چاشنی حرفشان می‌کنند که «ما را به خیر تو (جامعه جهانی/ غرب؟) امیدی نیست، شر مرسان.»


عده‌ای دیگر اما با حاشیه‌روی و هزار صغرا کبرا چیدن بالاخره یک جوری می‌گویند باید از غرب کمک گرفت. استدلال هم می‌آورند که «همه مبارزان گرفته‌اند. آقای خمینی و سایر انقلابیون ایران هم قبل از سال ۵۷ با رضا و رغبت از غرب کمک گرفتند و اصلا اگر این کمک‌ها نبود انقلاب پیروز نمی‌شد» و الخ.


با آنها که مخالف کمک‌ بین‌المللی هستند، کاری ندارم. روی سخن با آنهایی است که به هر صورتی دل به دریا می‌زنند و می‌گویند کمک می‌خواهیم؛ چرا که خواسته‌ها مشخص نیست. یعنی جنس و حدود و ثغور این کمک‌ها روشن نیست.


آیا ما می‌خواهیم جامعه بین‌المللی با حمایت مالی از رسانه‌های معترض از جنبش سبز حمایت کند و مثلا یک تلویزیون راه بیندازیم؟ الجزیره فارسی می‌خواهیم؟ می‌خواهیم بودجه در اختیار فعالان سیاسی، رسانه‌ای و حقوق بشر قرار گیرد تا بتوانند تمام نیرویشان را بر مسائل ایران متمرکز کنند؟ می‌خواهیم شمار جوایز بین‌المللی به فعالان ایرانی افزایش یابد؟ برای رفع فیلترینگ در ایران اقدامی اساسی انجام شود؟ اجازه اقامت فعالان در کشورهای امن تسریع و تسهیل شود؟ فشارهای سیاسی بر ایران افزایش یابد؟ تحریم‌ها تشدید شود (تازه در این مورد خاص باید ببینیم حاضر به پذیرش تبعاتش برای مردم ایران هستیم یا نه؟) و ...؟


خلاصه این که با بیان یک جمله کلی که «برای ادامه فعالیت باید واقع‌گرا بود و ما در دهکده جهانی زندگی می‌کنیم و همه باید به هم کمک کنیم»، چیزی مشخص نمی‌شود. به نظرم آنها که موافق همکاری مستقیم و غیرمستقیم جامعه بین‌الملل هستند باید به طور شفاف خواسته‌های احتمالی و حوزه‌هایی که می‌توان در آنها این همکاری‌های دو جانبه یا چندجانبه را داشت مطرح کنند و به بحث بگذارند تا بتوان به توافقی حداقلی دست یافت.


جامعه جهانی آنقدرها به ما زمان نمی‌دهد. وقت تنگ است. یک جایی باید تعارفات را کنار گذاشت و با زبانی جهانی و شفاف (بدون نیاز به رمزگشایی) خواسته‌ها را مطرح کرد، وگرنه این فرصت هم از دست خواهد رفت.

وقتش همین حالاست

فارغ از نحوه اطلاع‌رسانی سمیه توحیدلو درباره اجرای ۵۰ ضربه شلاق که منجر به واکنش‌های متفاوتی شد، آنچه از نظر من مهم‌تر است، سئوالاتی است که گروهی بعد از انتشار خبر مطرح کردند. اینکه چه فرقی هست بین یک زن محجبه مسلمان و افرادی که به خاطر رابطه «نامشروع» و یا باده‌نوشی شلاق می‌خورند؟ و یا اینکه نظر خود این بانوی مسلمان و سایر دینداران درباره صدور حکم تازیانه برای کسانی که نمی‌خواهند مومن و مسلمان باشند چیست؟

تا جایی که من یادم می‌آید سئوالاتی از این دست قبل از انتخابات و جنبش سبز به این صراحت پرسیده نمی‌شدند. اما حالا پیامد هر اتفاقی، سئوالاتی مطرح می‌شود که نمی‌توان از پاسخ دادن به آن‌ها طفره رفت.

مثلا سال‌ها بود که کسی درباره قربانیان دهه ۶۰ حرفی نمی‌زد و پیگیری این مسئله محدود بود به خانواده‌های کشته‌شدگان. اما بعد از انتخابات، حتی رهبران جنبش هم برای موضع‌گیری درباره وقایع آن سال‌ها تحت فشار قرار گرفتند.

چه ما خوشمان بیاید و چه نه، سئوالاتی از این دست در ذهن عده‌ای وجود دارد؛ عده‌ای خیلی بیشتر از آنهایی که در فضای مجازی می‌نویسند.

به سئوالات اساسی باید پاسخ‌های اساسی داد. من فکر می‌کنم دیگر توافق جمعی بر سر «وقتش نیست» و «مصلحت نیست» از میان رفته است.

این را از آن رو می‌نویسم که می‌بینم افرادی شجاعانه این نوع سئوال‌ها را مطرح می‌کنند و سرسختانه هم بدنبال پاسخ هستند.

کیهان و زنان

روزنامه کیهان در روزهای اخیر به بهانه مخالفت برخی شخصیت‌های خارجی با اعدام سکینه محمدی، همه اتهام‌های اخلاقی را که به خاطر برخی محذوریت‌های عرفی نتوانسته آشکارا به فعالان زن ایرانی نسبت دهد، نثار کارلا برونی بانوی نخست فرانسه، سیلویو برلوسکونی نخست وزیر ایتالیا و برخی وزرای زن کابینه وی کرده است.

جالب این که برلوسکونی هم به واسطه ارتباط با زنان، از سوی کیهان مورد اتهام قرار گرفته است. گویی کیهان فراموش کرده گروهی در مجلس تلاش می‌کنند ازدواج مجدد مرد بدون رضایت همسر را قانونی کنند و «آقا» هم در این باره فتوا داده است، که می‌نویسد برلوسکونی « نوعی حرمسرای دموکراتیک وسط کابینه ایتالیا دست و پا کرده است.»

این روزنامه افراد مخالف سنگسار و اعدام سکینه محمدی را «فاحشه»، «سردسته مافیا و فاسدالاخلاق»، «بیمار جنسی»، «رقاصه مبتذل»، «عناصر بدنام» و دارای «اختلالات حاد اخلاقی» می‌نامد، تا داخلی‌ها حواسشان را جمع کنند و بدانند که اگر بخواهند از یک «خیانتکار» حمایت کنند و با اعدامش مخالفت، فرقی با «عناصر بدنام» خارجی که مصادیقش هم عنوان شده ندارند.

اصرار تفکر حاکم بر این رسانه به این که سکینه زنی «خیانتکار» بوده و تنها زنانی «معلوم‌الحال» مدافع وی هستند و مخالف اعدامش، بخشی از جامعه ایران را مخاطب قرار داده که مهم‌ترین سرمایه‌ زن خوب را عفت و آبرو می‌دانند؛ کیهان به در می‌زند که دیوار بشنود.

تحریک و تهدید خانواده‌های ایرانی که مدرن‌ترینشان هم در مورد ناموس شوخی ندارند، روشی است که بخش افراطی نظام که کیهان آئینه آن است در بزنگاه‌هایی که زنان به طور جدی حقوق و آزادی‌هایشان را طلب می‌کنند و یا به نحوی در عرصه‌ای حساس مطرح می‌شوند، اتخاذ می‌کند.

تهدید این است: می‌خواهید به طور جدی فعالیت کنید؟ دیده شوید؟ حق و حقوقتان را می‌خواهید؟ بسیار خب، اما ما هم بیکار نمی‌نشینیم و از هر فرصتی برای انگ زدن به شما استفاده می‌کنیم. این گوی و این میدان. منتهی حساب همه چیز را بکنید.

ما همسر رئیس جمهوری و وزیر و وکیل خارجی را بی‌اعتنا به همه آداب دیپلماتیک، «فاحشه» می‌نامیم و ککمان هم نمی‌گزد. به هیچ کس هم قرار نیست پاسخ دهیم که حد و مرزی برای خودمان قائل شویم. هر روز هم جلوتر می‌آئیم و به فهرست «فواحش» بین‌المللی می‌افزائیم، شما که جای خود دارید.

با این اوصاف، موافق نیستید که فعالان زن در ایران دل شیر دارند که هم با قوانین مردسالار مبارزه می‌کنند و هم یاوه‌هایی که در قالب روزنامه‌ها و سخنرانی‌ها مطرح می‌شود را تاب می‌آورند؟

چرا از رادیو زمانه استعفا کردیم؟

بهنام و من، امروز بعد از سه سال از بخش خبر رادیو زمانه استعفا کردیم. من در این بخش از زمانه در همه سطوح کار کرده‌ام. به عنوان خبرنگار ساده و مترجم تا ادیتور خبر. کار در زمانه یکی از درخشان‌ترین دوره‌‌های حرفه‌ای من و بهنام بود. به خصوص از پس از انتخابات ریاست جمهوری که توانستیم در حد خودمان، اخبار جنبش سبز را در این رسانه منعکس کنیم و تا اندازه‌ای سهم کوچکی در اطلاع‌رسانی درباره حوادث این دوران داشته باشیم.

اما آنچه ما را واداشت تا از زمانه کناره‌گیری کنیم، برخوردهای غیرحرفه‌ای و غیرمسئولانه فردی است که به ناحق «سردبیری» این رسانه را به چنگ آورده است.

این فرد متاسفانه نه تنها فاقد ابتدایی‌ترین توانایی‌هایی است که یک سردبیر باید دارا باشد، بلکه به لحاظ فردی نیز فاقد تعادل در تصمیم‌گیری است و مثل رئیس دولت دهم، مدام دروغ می‌گوید و فرافکنی می‌کند.

بخش خبر زمانه یکی از بخش‌هایی بود که با مقاومت‌های بسیار از گزند ایده‌های غیرکارشناسانه وی به دور مانده بود، اما من و بهنام دیگر از این جنگیدن مدام خسته شدیم و این بخش را به او وانهادیم تا نیروهایی که از نظر او «حرفه‌ای» هستند و از نظر ما الفبای خبرنویسی را هم نمی‌دانند، در این بخش به کار بگمارد.

سردبیر رادیو زمانه همانطور که خودش به راحتی و با کودتا به این جایگاه رسیده، فکر می‌کند هر کسی می‌توانند در بخش مهمی مثل خبر کار کنند. او که اصلا حوزه رسانه و حتی فضای سیاسی داخل ایران را نمی‌شناسد و سابقه فعالیت رسانه‌ای نیز ندارد، ضعف و ناکارآمدی خود را با به کار گرفتن اکتیویست‌های پناهنده‌ای که دچار مشکلات مالی هستند و به پول نیاز دارند، جبران می‌کند؛ نقض مستقیم حقوق بشر در رسانه مدعی حقوق بشر، رسانه‌ای که بودجه‌اش به نام آزادی بیان و حقوق بشر تامین می‌شود.

این فرد حتی با استفاده از همجنس‌گراها در ترکیه و پرداخت پولی ناچیز به آنها، سایت زمانه را اداره می‌کند. پولی که هم برای افراد نیازمند به آن، قوتی لایموت فراهم می‌آورد و هم این فرد بی‌کفایت را از گزند فشارهایی که وزارت خارجه هلند به علت موضوع تامین بودجه‌ به این رسانه وارد می‌کند، دور نگه می‌دارد.

مدیر رادیو زمانه که خانمی خارجی است و فارسی نمی‌داند و متوجه نیست که در این رسانه چه می‌گذرد و چقدر افت کرده است و مسئولان وزارت خارجه هم تنها به میزان بودجه زمانه فکر می‌کنند. پس حالا که نظارتی نیست، چه بهتر که زمانه از نیروهای قدیمی و حرفه‌ای خالی شود و به جای آنها نیروهایی بر سر کار بیایند که فکر کنند «سردبیر» تقلبی زمانه، واقعا سردبیر است و به او و ایده‌هایی که هر کسی که چند روز هم در رسانه کار کرده باشد، از شنیدن آنها خنده‌اش می‌گیرد، چشم بگویند.

متاسفانه برد رادیو زمانه (شورای سیاست‌گذاری) هم به جای بازخواست این فرد و هشدار جدی به او درباره کارش و حتی تهدید به اخراج، وی را به کلاس‌های آموزشی می‌فرستد. سردبیر رادیو زمانه باشی و تازه آموزش ببینی!

قصد نوشتن جزئیات ناتوانی‌ها و اشتباهات فاحش وی را ندارم، چرا که هم مثنوی هفتاد من کاغذ است و هم نمی‌خواهم بیان این جزئیات، استعفای من و بهنام را شخصی جلوه دهد.

اما مسئولان پرس ناو و برد زمانه، باید به این مسئله به طور جدی پاسخ دهند که وقتی مردم ایران برای مبارزه با دروغ، سینه جلوی گلوله سپر می‌کنند، چطور آنها فردی را که نماد عینی ناکارآمدی و دروغ‌گویی است، بر سر کار نگه داشته‌اند؟ آقایان برد زمانه، می‌دانید از زمان مسئولیت «سردبیر محترم»، تاکنون چند نفر از نیروهای حرفه‌ای از این رسانه اخراج شده‌اند و یا شرایطی برایشان فراهم شده که رفتن را بر ماندن ترجیح داده‌اند؟

در شرایطی که رسانه‌های داخل ایران با مشکل سانسور فراوان مواجه هستند، خبرنگاران یا آواره‌اند یا گوشه زندان و یا از بیم دستگیری سکوت اختیار کرده‌اند، شما چه زمانی می‌خواهید مشکلات زمانه را سامان دهید تا روزنامه‌نگاران حرفه‌ای، در آرامش و به صورتی شایسته، مسائل ایران را پوشش دهند؟‌ حل کردن مسائل زمانه که با تعویض این فرد بی‌کفایت رفع می‌شود، چقدر باید زمان ببرید؟

شما اگر هم دستی در رسانه نداشته باشید، بالاخره می‌توانید از چهار نفر که در این عرصه فعالیت می‌کنند بخواهید رادیو زمانه را به لحاظ نیروی انسانی و محتوایی ارزیابی کنند. زمانه دارد از دست می‌رود، از دست رفته است، چه اتفاقی باید بیفتد تا شما به خود بیایید و اقدامی جدی انجام دهید؟

چند نفر دیگر باید از زمانه اخراج شوند؟ چند نفر دیگر باید از زمانه کناره‌گیری کنند؟ چه اندازه دیگر باید این رسانه بدنام شود تا شما متوجه شوید مسئله خیلی جدی تر از آنی است که فکر می‌کنید؟ آیا باید همه مسائل زمانه را رسانه‌ای کرد؟ با همه جزئیات؟

زمانه ملک طلق کسی نیست که در چند صباح مسئولیتش هر طور خواست با آن رفتار کند، زمانه متعلق به همه مخاطبان و همینطور وام‌دار کسانی است که سال‌ها در این رسانه و برای این رسانه زحمت کشیدند. روزی زمانه پر بود از نام‌های بزرگ، مطالب جذاب و بکر و حالا....

به هر حال به عنوان خبرنگاری که کودتای ۲۲ خرداد از ایران آواره‌اش کرد، وظیفه داشتم درباره وضعیت نامناسب حرفه‌ای «سردبیر» زمانه اینجا روشنگری کنم. این ادامه همان رسالت خبرنگاری است. حالا دیگر برد زمانه و مسئولان پرس ناو باید به خود بیایند و رفع مشکل کنند. سکوت ۹ ما‌هه‌ام هم علاوه بر تلاش برای اصلاح، به خاطر همزمان شدن زمان کودتای «سردبیری» در زمانه با آوارگی ما بود.

لازم می‌دانم از مهدی جامی که پس از پلمب کافه تیتر با پیوستن ما به زمانه موافقت کرد و در این سال‌ها به لحاظ حرفه‌ای و شخصی، لطف‌های بزرگی در حق ما کرد و همینطور از حسین علوی که هم برایمان پدری کرد و هم با اعتمادی که به طور ویژه به من داشت، فضای مناسبی در زمانه برایم فراهم آورد، به نیکی یاد کنم. برای همکاران قدیمی باقی‌مانده در زمانه هم آرزوی صبر دارم.
۱۷ خرداد۸۹
توضیح:
اشاره من به همکاری همجنس‌گراها با رادیو زمانه به معنای نادیده انگاشتن فردیت و توانمندی آنها نبوده و نیست.

به نظر می‌رسد آنچه درباره همجنس‌گراها به عنوان افرادی که جامعه ما، آنها را از خانه و کاشانه‌شان آواره کرده و «سردبیر محترم» از موقعیت بغرنج برخی از آنها برای تثبیت موقعیت خود سود می‌برد نوشته‌‌ام، باعث سوءتفاهم شده است.

برخوردی که «سردبیر محترم» با همجنس‌گراها در مناسبات کاری دارد، آن سوی برخوردی است که جامعه ایرانی با آنها داشته و دارد که محل اعتراض است.

ما سال‌ها در بخش خبر رادیو زمانه تلاش کردیم تا صدای همه اقلیت‌های مذهبی، قومی و جنسی و نقض حقوق اولیه آنها را به گوش همه برسانیم. آنچه در نوشته بالا آمده هم اعتراض به نقض حقوق اولیه آنها به طریقی دیگر بود.

بنابراین این توضیح را در اینجا می‌آورم که حاشیه‌سازان هم به جای فرافکنی و پوشاندن ناکارآمدی‌ها، به مشکلات اصلی پاسخ دهند.

راستی‌آزمایی تاثیر زنا در وقوع زلزله

خبر تصمیم هزاران زن برای ایجاد (Boobquake)، در واکنش به سخنان امام جمعه موقت تهران درباره رابطه زنا و زلزله، آن قدر جذاب هست که من را هم که در وبلاگ‌نویسی تنبلی می‌کنم، به وجد بیاورد تا چند خطی درباره‌اش بنویسم.


آن چه در این اتفاق برای من جذاب است، به چالش کشیده شدن رسوباتی است که با وجود تلاش‌ها و گاهی ادعاهایمان برای فرار از آنها، کماکان در بزنگاه‌ها خود را نشان می‌دهد.


در اطراف ما افرادی هستند که همه روزهای سال را همه کار می‌کنند، اما تاسوعا عاشورا و سه روز ضربت تا شهادت امام علی را مثل یک مسلمان واقعی، دست از پا خطا نمی‌کنند. چرا که می‌ترسند انجام برخی اعمال و رفتار که از نظر آنها گناه محسوب می‌شود، در این روزها بلایی سرشان بیاورد.


غرض به سخره گرفتن این افراد نیست، اگرچه معتقدم آنها که تکلیف‌شان را با دین و حتی خرافه روشن کرده‌اند، هم قابل احترام‌ترند و هم راحت‌تر زندگی می‌کنند، اما می‌خواهم بگویم این ماندگاری و تداوم باور خرافات، علل قدرتمندی دارد و تنها در شرایطی که قرار است برای امتحان درستی یا نادرستی آنها اقدام عملی ‌‌صورت گیرد، عمق و استحکام‌شان مشخص می‌شود.


اگر چه بسیاری از ما به جای یافتن علل حوادث طبیعی، مثل اجداد غارنشینمان، به تخیلمان پناه می‌بریم و احتمال می‌دهیم که ممکن است به واسطه عملی انسانی، گسل‌ها فعال شده و زمین زیر و رو شود، اما زنا به عنوان عامل وقوع زلزله، برای شماری از مردم جهان آن‌قدر پرت است که تصمیم گرفته‌اند دست به آزمایش بزنند. حالا که دیگران، چنین جسارتی کرده‌اند و تبعاتش هم دامن خودشان را خواهد گرفت، ما دست‌کم می‌توانیم منتظر عمل و نتیجه عمل آنها بمانیم و دست از منفی‌بافی برداریم.


شناسایی خرافه‌ها، تبارشناسی آنها و یافتن راز ماندگاری‌شان دارای اهمیت بسیاری است। اگر بتوانیم تکلیف‌مان را با خرافاتی که بیشتر از باورهای دینی در ما نهادینه شده‌اند و قدرت دارند، روشن کنیم، شاید بتوانیم دفعه دیگر که صدیقی نامی، گودرز را به شقیقه ربط داد، خودمان برای راستی آزمایی‌اش، اقدام کنیم.

۳ اردیبهشت ۸۹

قرار نیست تا ابد اوضاع تغییر نکند

فکر می‌کنم آدم بالاخره یک جایی باید دست از «غر زدن و ناله کردن» بردارد. برای هر کدام از ما ممکن است در شرایطی، اتفاقی بیفتد که بدون این که تصمیم گرفته باشیم، «غمگینانه» بنویسیم و حرف بزنیم. کما این که برای خود من بارها این اتفاق افتاده است و بعضی وقت‌ها همین‌جا در این وبلاگ، از غصه‌هایم نوشته‌ام.


اما معتقدم که این حالت باید بعد از مدتی رفع شود، یعنی باید رفعش کنیم. اصلا با این که خودمان را بسپاریم دست غم و غصه‌ها تا ببرندمان به ناکجاآباد موافق نیستم.


این روزها در ملاقات‌های حضوری، چت‌ها و فضاهای مجازی (به ویژه فیس بوک) فضا به طرز غم‌انگیزی غمگنانه است. بله، همه هم حق داریم. یا بیکاریم، یا دوستی و عزیزی از ما در زندان است، یا آواره و دربه دریم یا بی‌پولیم و ....مهم‌تر از همه با دزدیده شدن رای‌مان، آرزوهایمان بر باد رفته است.


اما فکر می‌کنم برای هر کدام از ما وضع می‌توانست خیلی بدتر از این باشد. حتی وقتی با سایر دوستان و همکاران در شرایطی تقریبا مساوی قرار داریم، باز بعضی‌هایمان به هزار و یک دلیل و شاید هم از تنها روی شانس، نسبت به بقیه، در موقعیت بهتری هستیم.


راستش من تنها می‌توانم اندوه آنهایی را در دراز مدت تحمل کنم که عزیزی را از دست داده باشند. مثلا اگر مادر ندا یا سهراب تا آخر عمر غمگین باشند، حق دارند و کسی هم به خودش اجازه نمی‌دهد به آنها بگوید لطفا شاد باشید.


اما در سایر موارد، با وجود تلخی‌ها و دشواری‌هایی که همه به نوعی با آن دست به گریبان بوده و هستیم، همیشه روزنه‌ای برای شاد بودن و فاصله گرفتن از غم و اندوه هست.


این روزنه می‌تواند دیدن تصویر در آغوش گرفتن فرنیک باشد، می‌تواند خنده‌های تاج‌زاده و لبخند فخرالسادات باشد، یک تجربه تازه، شنیدن صدای یک دوست، یاد دادن چیزی به کسی که به آن احتیاج دارد بی‌آن که تو را بشناسد و حتی شادی‌هایی خیلی خیلی کوچک‌تر.


هر کس از من بپرسد حال و روزت چطور است، می‌گویم خوب، خیلی خوب. شرایط را باید پذیرفت. در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد. اوضاع می‌توانست بدتر از این باشد، خیلی بدتر. خوشحالم که هر دو سالم هستیم و با هم. وقتی به آنهایی که از هم جدا افتاده‌اند فکر کنیم، این خوشبختی کوچکی نیست.


همیشه آنهایی را در نظر می‌گیرم که از ما مشکلات جدی‌تری دارند. ضمن این که قرار نیست تا ابد اوضاع تغییر نکند.


در حال حاضر، مهم‌تر از همه چیز، زنده نگه داشتن امیدی است که در هر شرایطی در جانمان زبانه می‌کشد. فقط باید خودمان را از شر غم و غصه‌های لعنتی خلاص کنیم.

۲۱اسفند ۸۸

سوژه خوب، اجرای ضعیف

دیشب فیلم سنگسار ثریا را دیدم. در یک کلام، افتضاح بود. سوژه به این خوبی، آنقدر بد از آب درآمده بود که بعد از تماشای فیلم، احساس کردم در جاده تهران-اصفهان بودم و اجبارا یکی از فیلم‌هایی که در اتوبوس پخش شده را تماشا کرده‌ام.

ما ایرانی‌ها فکر می‌کنیم همه کاره‌ایم و از پس هر کاری برمی‌آئیم و از این که تنها چیزی بنویسیم یا مثلا ایده‌ای ارائه کنیم و اجرای آن را به دست کسی بسپریم که توان و تخصصش را دارد، فرار می‌کنیم.

توان نویسندگی، روزنامه‌نگاری، تحلیلگری، فیلمسازی، مترجمی، سردبیری، روشنفکری، شاعری و ده‌ها استعداد و مهارت دیگر را در خودمان می‌بینیم و بدتر از همه به این باور هم رسیده‌ایم که درست می‌بینیم. این است که گند می‌زنیم به همه ایده‌های خوب.

خدا نکند دری هم به تخته بخورد و به جایی برسیم که دیگران به هر دلیلی مجبور باشند پی حرفمان بروند. دیگر آنچنان امر برایمان مشتبه می‌شود که تنها با به هم ریختن همه چیز، شاید بتوانیم از این فضا خارج شویم. تازه بعدش هم دائم تقصیر را می‌اندازیم به گردن این و آن که قدر چنین نابغه‌ای را ندانستند و یادمان می‌رود که با این نبوغمان چطور به همه چیز گند زدیم؛ به خودمان، به دیگران و به کار.

داستان سنگسار ثریا که می‌توانست شاید برای اولین بار، فرصت تاثیرگذاری عمیق بر افکار عمومی جهان را داشته باشد، با دیالوگ‌ها و اساسا فیلمنامه سطحی و کارگردانی ضعیف، به یک اثر ضعیف و کم ارزش تبدیل شده است. شاید اگر نویسنده فیلمنامه تنها به نوشتن آن بسنده می‌کرد و یا اصلا طرحی می‌نوشت و بقیه مراحل ساخت فیلم را می‌سپرد دست کسی که تجربه‌اش از او بیشتر است، با تماشای سنگسار ثریا، مخاطبی که من باشم، احساس نمی‌کردم که باز هم شاهد یک گند دیگر بودم.

فکر می‌کنم بهتر باشد برای آزمون و خطا، کارها و حوزه‌های کوچک‌تر را انتخاب کنیم و بعد که کاربلد شدیم، دست به کارهای بزرگ‌تر بزنیم. اگر هم نشدیم، می‌توانیم فقط تماشاگر و یا خواننده باشیم، به نظر من که یکی از بزرگ‌ترین لذت‌هاست.

سرنوشت تلخ کردان

علی کردان درگذشت. احساس خاصی نسبت به درگذشت وی ندارم. البته خوشحال هم نیستم. انسانی بود و خانواده‌ای داشت و کسانی که دوستش داشتند. اما خب، راستش مرگش برایم مهم نیست.

آنچه مهم است این که باورم نمی‌شد که به این سادگی، چند وقت بعد از آن افتضاح و جریان استیضاح، خبر مرگش را بشنویم. چقدر راحت می‌توان همه چیز(پست و مقام و آبرو و خانواده و...) را از دست داد و بعد هم از دنیا رفت.

البته فکر نمی‌کنم آقای کردان در آخرین روزهای حیاتش هم از تجربه‌ای که می‌تواند برای همه عبرت باشد، درس گرفته بود، چرا که در اظهاراتی کم‌نظیر، عده‌ای را محکوم کرده بود که در دوران نخست وزیری موسوی با ارز هفت تومانی، به «پولداران نوکیسه» تبدیل شدند. نمی‌دانم این اتفاق افتاده است یا نه. قصد دفاع از موسوی را هم ندارم. اما فکر می‌کنم فردی که با تقلب، در جایگاه استادی قرار گرفته بود و زیر بار اقدام نادرستش هم نمی‌رفت، حق نداشت درباره دیگران در این زمینه‌ها قضاوت کند.

کردان، سرنوشت تلخی داشت. این سرنوشت می‌تواند در کمین خیلی‌ها باشد. او در جایی گفته بود که برای «معامله با خدا» از کسانی که «هجمه‌هایی» علیه وی ترتیب دادند، شکایت نخواهد کرد. این «هجمه‌ها» بعد از مرگ هم دامان کردان را رها نخواهد کرد، گرچه دستش از دنیا کوتاه است و پشت سر مرده هم نباید حرف زد.

امیدوارم با مرگ کردان، خیلی‌ها تکان بخورند. مرگ، فقط مال همسایه نیست.

به یاد جلال هاشمی

در خبرها خواندم که سیدجلال فهیم هاشمی مدیر انتشارات روزبهان درگذشته است. دیروز این اتفاق افتاده و من تازه امروز فهمیدم. آقای هاشمی را از طریق عبدالرحیم جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر می‌شناسم. مرد محترمی بود. همه آدم‌هایی که از طریق آقای جعفری شناخته‌ام، این‌گونه بوده‌اند؛ درست مثل خودش.

خبر بسیار ناراحت کننده‌ای است، به ویژه که آخرین باری که آقای هاشمی را دیدم، سالم و سر حال بود و مشکلی نداشت.

مجموعه «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی را او به من هدیه داد. با جواد ماه‌زاده بودیم. حالا از جواد خبری نیست و آقای هاشمی هم از میان ما رفته است. و من حتی به آن مجموعه هفت جلدی هم دسترسی ندارم.

ای کاش می‌توانستم دست‌کم در مراسم ختمش شرکت کنم. نمی‌دانم چرا باید در این موقعیت، همه آنهایی را که دوست دارم، یک جوری از دست بدهم.

معیاری برای «سایز شناسی» لاریجانی‌ها






امروز، تازه‌ترین شاهکار وکیل الدوله‌ها با رای اعتماد به صادق محصولی(مجری کودتا) به عنوان وزیر رفاه، رقم خورد. شاید اگر کوچک‌زاده فرصت برخورد فیزیکی با علی لاریجانی را می‌یافت، محمدجواد لاریجانی، برداشت درستی از «سایز» سیاستمداران در ایران بدست می‌آورد.

وقتی امپراتورها حرمتشان را نگه می‌دارند



۴۸ ساعت خبری

شب، خبر درگذشت مهدی سحابی را می‌شنوی، بغض می‌کنی و بی‌آن که کتابی از ترجمه‌های او در دسترست باشد، به یاد می‌آوری بخش‌هایی از آنچه با ترجمه او خوانده‌ای و افسوس می‌خوری از این مرگ زودهنگام و ضایعه‌ای که بر ترجمه ادبی ایران وارد شد.

صبح، خبر در آستانه اعدام قرار گرفتن احسان فتاحیان را می‌شنوی و تا شب، سعی می‌کنی به سهم خودت، کاری برای توقف اعدام او انجام دهی.

فردا صبح که بیدار می‌شوی، قبل از آن که کامپیوتر را روشن کنی، می‌دانی تلاش‌ها مثمرثمر نبوده و خبر بدی خواهی خواند. شاکی احسان، بخشش در کارش نیست. بله او به دار آویخته شده است.

عصر، «خواهران بسیجی» تجمع کرده‌اند و با عکس‌هایی که از ندا آقاسلطان در دست دارند، خواستار استرداد آرش حجازی به ایران هستند. او را «قاتل» می‌نامند. یاد نامه آقای حجازی به باراک اوباما می‌افتی و به عکس‌های این جماعتی که تنها فریاد زدن بلد هستند، خیره می‌شوی.

شب، روی همه سایت‌های خبری جهان، خبری می‌آید مبنی بر صدور حکم حبس ابد برای قاتل زن محجبه مصری. به عکس محجبه ندا نگاه می‌کنی که در دستان زنان بسیجی است، به دهان‌هایی که فریاد می‌زنند و مشت‌هایی که گره شده‌اند و به عکس مروه شروینی. آن‌قدر نگاه می‌کنی که دیگر چیزی نمی‌بینی، همه جا تیره و تار شده است.


نامه آرش حجازی به باراک اوباما

نامه آرش حجازی(شاهد جان باختن نداآقاسلطان) به باراک اوباما، نامه‌ای زیبا، ساده و حاوی آرزوهای کوچک و بزرگی است که ما ایرانی‌ها نسل‌هاست رویایشان را در ذهن می‌پرورانیم و البته این روزها بیشتر به دستیابی به آنها امیدوار شده‌ایم. متن نامه را که به انگلیسی است اینجا می‌توانید بخوانید. من با خواندنش اشک ریختم، شما می‌توانید منطقی‌تر باشید، اما خواندنش را از دست ندهید.

هادی حیدری را آزاد کنید


آرشیو

درباره کافه تیتر

عکس من
ما؛ یعنی بهنام و بی تا، بعد از روزها بیکاری تصمیم گرفتیم شغل و البته علاقه خودمون رو اینجوری دنبال کنیم:کافه؛اون‌هم، تیتر. این کافه۱۵تیرماه سال ۱۳۸۶به دستور پلیس امنیت ایران پلمب شد.